داستان رازهای آدم، مثل طولانیترین رمان دنیاست. همیشه سوژهای در آن پیدا میشود که شاخ و برگهایش را پر و پیمان میکند و قصه را پیش میبرد. وقتی که در دل داستان است، جذاب و هیجانانگیز بهنظر میآید. و بیرون از چارچوب واقعیت، مثل یک هیجان لذتبخش، مخاطب را به دنبال خود میکشاند. لحظاتی حساس میسازد، طوریکه با خودت میگویی: «برایش بگو»، «خب به او بگو» و داستان ادامه پیدا میکند تا وقتی که راز، رو شود و شخصیتهای داستان هر کدام، عکسالعملی جداگانه نسبت به این راز روشده نشان میدهند. اما در دنیای واقعیت، رازها حکم دیگری پیدا میکنند. چه زمانی باید گفته شوند؟ به چه کسی باید گفته شوند؟ چگونه باید گفته شوند؟ اصلا چرا حکم راز را پیدا کردهاند؟ و زمانی که ما از خوشحالی صحبت میکنیم، رازها و نحوه روشدنشان، یکی از المانهای اصلی به حساب میآید. مثل یک اتفاق ناگزیر، به زندگی ما پیوند میخورند و گاهی آزارمان میدهند و گاهی در سینهمان -امنترین جای جهان- آرام میگیرند.
رازهایی که میگوییم
اتفاقی که امروز افتاده، گفتنی نیست. هر اندازه هم که با خودت کلنجار میروی، نمیتوانی آن را حتی برای نزدیکترین فرد زندگیات، به زبان بیاوری. گاهی به این دلیل که فکر میکنی راهکارهای بیجایی جلوی پایت میگذارد و گاهی به این دلیل که فکر میکنی خودت از پس آن برمیآیی. وقتی هم که آن را برای یک نفر به زبان بیاوری، دیگر راز نیست. یک اتفاق است، یک پیشامد تعریفشده. به همین دلیل است که وقتی اتفاقها در مرتبهای پایین از اهمیت قرار دارند یا دردی مشترک را میسازند، سادهتر به زبان میآیند. تاکید میکنیم که نباید این راز به کسی گفته شود، اما بار آن را از روی شانههایمان برمیداریم و با خودمان کنار میآییم تا صحبتها را یکبهیک و جملهبهجمله نقل کنیم. به این ترتیب، دیگران را در یک اتفاق مگو، شریک میکنیم. میگوییم که اجارهخانه عقب افتاده؛ میگوییم که دکتر به ما حرف نگرانکنندهای زده، میگوییم که کمی از نظر مالی در معذوریت هستیم. این گفتهها را سادهتر به زبان میآوریم. شاید به این دلیل که در دنیای بیرون از ما، اتفاقی خاص در جریان است و گفتنش به ما کمک میکند تا از دیگران مشورت بخواهیم یا دستکم به ما دلداری دهند که درست میشود. شاید راهکاری برای صحبت با صاحبخانه پیش پای ما بگذارند و این ترس وحشتناک، از جلوی چشم ما کنار برود.
رازهایی که با تاخیر به زبان میآوریم
برخی از اتفاقهای خوب یا بد هم هستند که با تاخیر به زبان میآوریم؛ امروز اتفاق افتادهاند و ما پس از چند روز یا چندماه، آن را میگوییم و معمولا طرف مقابل، به جای آنکه دل به دل ما بدهد، اول با ما کمی دعوا میکند که چرا زودتر نگفتی؟ این سوال، هرچند ناخودآگاه پرسیده میشود، اما یکی از سوالات ابلهانهای است که در هنگام رازگشایی گفته میشود. طرف مقابل، از اینکه برای یک مدت از چرخه رازها دور مانده، شما را سرزنش میکند. گاهی با خودش فکر میکند اگر زودتر میدانستم، شاید راهکاری برای آن پیدا میکردم و گاهی از این دورافتادن، ناراحت میشود و دعوایی راه میاندازد. اما برای آنکه بدانید در این مورد، شما محق بودهاید یا دیگری، باید از خودتان بپرسید؛ آیا او در این ماجرا با من شریک است؟ برای مثال، شما در خانهای اجارهای زندگی میکنید و اجارهخانه عقب افتاده و شما آن را به همسرتان نمیگویید. وقتی که یک اتفاق مشترک در جریان است، به زباننیاوردن بخشی از ماجرا، رازنگهداری نیست، بلکه خیانت است.
http://www.beytoote.com/psychology/khanevde-m/happy6-our-secrets.html